واپسین روزهای امپراطوری بود. فضاپیمای کوچک بسیار دور از خانه به سر میبرد و کموبیش یکصد سال نوری از سفینۀ بزرگ مادر فاصله داشت و در میان ستارگان پراکندۀ حاشیۀ کهکشان راه شیری به جستوجو میپرداخت. با اینحال، حتی در اینجا نیز نمیتوانست از سایهای که بر سرتاسر تمدن افکنده شده بود راه گریزی بجوید: زیر این سایه، دانشمندان گروه «پیمایش کهکشان» هر از گاهی دست از کار میکشیدند و به فکر اوضاع و احوال خانههای در دوردستشان میافتادند، اما همچنان سخت به وظیفۀ پایانناپذیرشان مشغول بودند.
فضاپیما تنها سه سرنشین داشت اما همین سه نفر در کنار هم دانش فراوانی از علوم بسیار داشتند و نیمی از عمرشان را در فضا سپری کرده بودند. پس از گذراندن شبهای متمادی میان ستارگان، به شرار آتش ستارۀ روبهرویشان که نزدیک میشدند، روح و روانشان گرما گرفت. این ستاره اندکی طلاییتر و تابناکتر از خورشیدی بود که اکنون بهنظر افسانهای میآمد از دوران کودکیشان. بر پایۀ تجارب گذشته میدانستند که در اینجا احتمال یافتن سیارهها بیش از نود درصد است و عجالتاً هر چیز دیگری را از سر اشتیاقِ به اکتشاف بهدست فراموشی سپردند.
چند دقیقۀ بعد اولین سیاره را پیدا کردند. سیارهای بود غولپیکر و از گونهای آشنا و متداول، که برای حیات پروتوپلاسم۱ بیش از اندازه سرد بود و احتمالاً هیچ سطح پایداری نیز نداشت. از اینرو، جستوجوشان را بهسوی خورشید پیش گرفتند و خیلی زود آنچه را در پیاش بودند یافتند.