آن کس که بر دانش خود میافزاید بر اندوه خود
میافزاید، و در حکمت بیشتر بیهودگی بیشتر است.
ــ ویل دورانت
در دوردستها زمین ــ آن نقطۀ آبی کمرنگ ــ بهسان تیلۀ رهاشدۀ کودکی بازیگوش در افق دید گیومَرد معلق بود. چنان در میان انبوهی از ماهوارهها و رادارهای ضدجاسوسی، بمبهای هستهای فضایی و مدارگردهای امنیتی محصور شده بود که حتی تصور عبور از آن دریای قیرگون و نفوذ به سد امنیتی شناور در اطرافش خیالی محال بود.
برخلاف پیماننامههای برونزمینی ممنوعیت استقرار سلاح هستهای در مدار زمین، اِئورو زمین را به بشکهای باروت بدل کرده بود. با بودن آن همه لایههای حفاظتی نفوذناپذیر، زمین در سیاهی کیهان سخت تنهاتر از همیشه بود. اندکی بعد گوی آبلهرویی فلزرنگ، دورتر از آن کمربند امنیتی، بهآرامی طلوع کرد و رقصیدن حول مدار یار باستانیاش را آغازید. ماه بود؛ تنها قمر زمین.
گیومَرد از مریخ، سیارۀ مطرود و زبالهدانی از هزاران پروژۀ شکستخوردۀ حیات، با حسرتی عمیق از پس چشمی تلسکوپی کوچک چشم دوخته بود به آن ذرۀ آبی. عبور از آن دیوار امنیتی همانا و از دستدادن جانش همان؛ و البته که نشدنی بود و بیفایده. امواجِ هیچیک از سیگنالهایی که فرستاده بود از آن سد عبور نکرده بودند. همه در برخورد با کمربند امنیت