مورای تمپلتون چهلوپنج سال داشت. انگار در بهار جوانیاش بود و همه اندامهایش بدون نقص کار میکرد بهجز قسمتهایی از شریان تاجی قلبش۱. اما همین کافی بود.
درد ناگهان آمد، تا جایی تحملناپذیر شدت گرفت و بعد کمکم فرونشست. احساس میکرد نفسکشیدنش رو به کندی میگذارد و نوعی آرامش خاطر او را در بر میگیرد.
هیچ لذتی مثل درد نداشتن نیست ــ آنهم درست بعد از درد. یک جور حالت سبکی به او دست داد انگار که در هوا معلق و شناور شده باشد.
چشمهایش را باز کرد و درحالیکه خودش احساس سبکبالی میکرد متوجه شد دیگران در اتاق هنوز سرآسیمهاند. در آزمایشگاه بود که درد بیمقدمه رسید و وقتی تلوتلوخوران میافتاد فریادهای حیرتزده دیگران را شنیده بود. بعد همه چیز در عذابی جانکاه محو شد.