یطان با لحنی خودمانی گفت: «بیا این مسخرهبازیها را بگذاریم کنار. تو نیازی به هیچ دلیل و مدرکی نداری.»
ژنرال دِبرِت سرش را بسیار آهسته به نشانۀ تأیید جنباند و گفت: «درست میگویی. یک جور هاله وجود دارد، یک جور احساس، یک چیز نو…».
شیطان گفت: «البته که نوست. تو قبلاً هرگز من را مستقیم و بیواسطه ندیدهای.» ژنرال یاد واقعهای در کره افتاد… چند واقعه… اما شیطان همچنان داشت حرف میزد. «بیا وقت تلف نکنیم. من عجله دارم و میخواهم زودتر این ماجرا را فیصله بدهم.»
وقتی مستقیم به شیطان نگاه میکردی، به هیچ وجه خوشقیافه نبود. راستش حتی خیلی هم کریه بود. ژنرال سعی کرد اعتنایی نکند، ولی نتوانست و عاقبت تشرزنان گفت: «بسیار خب. چی را میخواهی فیصله بدهی؟ اصلاً برای چی سراغ من آمدهای؟ من که مطمئناً… اِم… احضارت نکردم.»