«… و تو حافظهای نداری و یادت نمیآد. چون توی ماجرا نبودی. این فقط جنم میخواد. باید میرفتم درِ خونه یه ناشناس. گاهی اسم طرف رو هم نمیدونستم. حتی چیزی رو بهشون میفروختم که نمیخواستند. حالا تو راجع به فروش املاک از طریق زبونبازی نظریه میبافی… اما ما قبل از اینکه اسمی براش داشته باشیم، قبل از اینکه عنوانی بهش بدیم، میرفتیم و عملا کارمون رو انجام میدادیم.»
این بخشی از دیالوگ شِلی لوین در نمایشنامه «گلنگری گلن راس» نوشته دیوید ممت است. بازاریابی که سنی ازش گذشته و روشهایش برای فروش، دیگر راه بهجایی نمیبرد. او در کنار نسلی قرار گرفته که روشهایشان با او متفاوت است. احساس ضعف میکند و قصد دارد به هر قیمتی شده، از رقابتی که کارفرما برای کسب درآمد بیشتر بین آنها تدارک دیده، پیروز بیرون بیاید.