«وقتی داشتم از بخش بیرون میآمدم، صدای سرفه بلند شد. آنجا بود که پی بردم سرفه خشک چطوری است و آنجا فهمیدم که وقتی کسی از ته جانش سرفه میکند یعنی چه. انگار در ریهاش هیچ نبود و سرفههایش آنقدر سنگین بودند که به ریهاش امان نمیدادند.» حکایت همان روزی است که سعید پلههای بیمارستان لبافینژاد را یکییکی پایین میآمد. همان موقع صدا را از زنانی شنید که به ویروس کرونا مبتلا شده بودند و قندخون هم داشتند. سعید عکسهایش را گرفته بود و حالا باید راه بلوار محمدعلی جناح را پیش میگرفت؛ محل دفتر روزنامه. «خیلی دوست دارم بدانم آن خانم زنده است یا نه. از چنگال کرونا خلاص شده؟ ولی نشد که خبری بگیرم.»